سلام.من یه دختر 17 ساله هستم که فقط یه خواهر که 8 سال از من بزرگتره دارم.منو خواهرم از بچگی خیلی باهم صمیمی بودیم و خیلی همو دوست داشتیم و داریم.خیلی وقتا حتی من خیلی چیزارو اول به خواهرم میگفتم و بعد به مامان یا بابام یعنی خیلی صمیمی بودیم.خواهرم تقریبا یه سالی میشه که ازدواج کرده و الان توی دوران عقد هستن.توی این یه سال به من خیلی سخت گذشت.با اینکه مطمئنم خواهرم منو خیلی دوست داره و قبلا هم داشت اما خیلی وقتها هم که بچه بودم اذیت میکرد با حرفاش.شاید بگید که این چیزا بین همه هست ولی من واقعا از حرفای خواهرم بعضی وقتا اذیت میشدم.بماند.خلاصه از همون موقعی که خواهرم و شوهرش رفتن برای خرید حلقه و بعدش اومدن خونه، خواهرم اومد که مثلا حلقه هاشو به من نشون بده که البته منم خیلی خوشحال بودم همین که حلقه هاشونو دیدم رومو کردم اونور و دویدم تو اتاق و هق هق زدم زیر گریه.اصلا دست خودم نبود.انگار داشتم ضجه میزدم.خواهرم بی احساس نیست یا شایدم من زیادی احساساتی ام ولی وقتی فهمید من دارم گریه میکنم خیلی عکس العمل نشون نداد.من اگه جاش بودم اون لحظه میپریدم بغلش و باهم گریه میکردیم.حتی اون موقع که شوهرش نیومده بود خواستگاری و باهم توی تلگرام صحبت میکردن من ناخواسته متوجه شدم و وقتی میرفتم پیشش مثلا یه حرفی بهش بزنم میگفت برو کار دارم برو دارم صحبت میکنم یا میگفت یدیقه ساکت شو.خیلی بهم برمیخورد.منی که وقتی فهمیدم یکیو دوس داره هرشب براش قرآن میخوندم و دعا میکردم.حتی یه مدت که مریض شده بود و از طرف مدرسه مارو برده بودن مشهد براش یه گردنبند خریدم و طواف دادم که بندازه گردنش.من اگه جاش بودم شاید خیلی بیشتر از اینا بهش محبت میکردم و اهمیت میدادم.ولی اون اینطوری نبود.فردای مراسم عقد رفتن بیرون دوتایی.منم که شب قبلش تا 5 صبح دقیقا موقع اذان بیدار بودم و گریه میکردم.نمیدونم چرا.هنوزم نمیدونم از دوست داشتن بود یا از کارایی که در حقم کرد.میدونستم که اگه یکی دیگه وارد زندگیش بشه همه ی حواسش میره پی اون و من براش کمرنگ تر از قبل میشم و بیشتر بهم بی محلی میکنه. انقد برام مهم بود.فکر نمیکنم هیچ خواهری اندازه من اینقد خواهر دیگه اشو دوست داشته باشه.موقع هایی که یه اخم به من میکرد گریه ام میگرفت چون خیلی سخته از طرف کسی که عاشقشی تحقیر بشی.خلاصه فردا شبش که رفتن بیرون. دوتایی باخنده از خودشون عکس میگرفتن با حلقه هاشون و اینا.یکی از اونهارو گذاشته بود توی اینستا.منم که اون مدت افسردگی گرفته بودم 24 ساعته گوشیم دستم بود و توی اینترنت میچرخیدم. اون عکو که دیدم بهش پیام دادم و کلی قربون صدقه اش رفتم.توقع داشتم ممنونم باشه.هنوزم حس میکنم بخاطر دعاهای زیاد من بوده که بهم رسیدن.انقد که کل قرانو به نیت اینکه بهم برسن و خوشبخت بشن خونده بودم.ولی اون فقط برام نوشت ممنون.بدون هیچ احساسی.با اینکه من هیچوقت سرش منت نذاشتم ئ هرکاری براش کردم بخاطر این بود که خواهرمه.اونشب هم اصلا نخوابیدم و فکر میکردم یعنی منم اگه ازدواج کنم اینقدر نسبت به خانواده ام بی تفاوت میشم؟ جوری که شوهرم بهم پیام داد سریع جوابشو بدم و اگه خوارم داد اصلا جواب ندم؟ منم اگه متاهل بشم؟فقط شوهرم واسم مهمه و چشامو رو خانوادم میبندم؟ اونشب هم هرطوری بود گذشت.همش به این فکر میکردم که ای کاش میشد یه روز جاهامون باهم عوض بشه خودش بفهمه داره چیکار میکنه.من واقعا تنها شده بودم.مامان و بابام همش باهم بودن و من که میرفتم بینشون هیچ توجهی نداشتن بهم.خواهرمم که رفته بود.منم که هرروز 7 صبح بیدار میشدم یه چیزی میخوردم و میرفتم سراغ موبایل تا خودمو مشغول کنم.هیچکس حتی یه بار نمیود تو اتاقم بگه چته.نمیدونستم از دست خانوادم ناراحت باشم یا خواهرم.خاله هام که میومدن خونمون میرفتن با خواهرم کلی حرف میزدن و اینا.اونوقت حتی یه حال و احوال نمیکردن بامن که تو اصلا کلاس چندمی؟رشتت چیه؟روز دختر رو به خواهرم که متاهل بود زنگ میزدن تبریک میگفتن ولی به من زنگ نمیزدن.اصلا نمیدونم مقصر کیه.شایدم مقصر خودمم که انقد تو زندگیم خودمو کوچیک کردم واسه بقیه.تو زندگیم اخر از همه به خودم اهمیت میدادم.یا تو زندگیم بیش از اندازه به بقیه محبت کردم.هنوزم خواهرم همینه.مرتب با شوهرش مشغول صحبته. میخوام یه سوال کوچیک ازش بپرسم میگه ساکت باش.برو از اتاق بیرون میخوام تلفن صحبت کنم. دامادم که میاد خونمون میدوعه میره سمتش و منو کلا یادش میره.نمیدونم.نمیدونم بقیه هم مثل منن یا نه.نمیدونم که انقد حساس بودن رو کسی اصلا طبیعیه یا نه.هنوزم بعضی وقتا چون جایی ندارم میرم حموم و دوساعت میمونم گریه میکنم.دلم برای خودم میسوزه.که حتی جایی ندارم راحت گریه کنم و وقتی میام بیرون میگن دوساعت اون تو چیکار میکردی؟کاش میتونستم بگم...کاش منم مثل خواهرم میتونستم شماره دخترای فامیلو داشته باشم و حرف بزنم باهاشون.اونا هیچوقت نخواستن به من نزدیک بشن؟من گناهم چیه؟من چه بدی ای در حق بقیه کردم؟مقصر کیه این وسط؟همه اینارو که بذاریم کنار میخوام از این به بعد راحت زندگی کنم.17 سال از عمرمو که به خریت گذروندم.میخوام بقیه اشو تنهایی زندگی کنم.الان که تعطیلم صبا پاشم درس بخونم واسه کنکور به جای فکر کردن به این مزخرفات.فیلم ببینم.آهنگ گوش بدم کتاب خونم و شاد باشه نه که همش یه چشم اشک باشه یه چشم آه.دوست دارم ولی نمیشه...هردفعه که تلاش میکنم یه چیزی مانعم میشه.یه حرفی،یه چیزی باعث میشه دوباره بشم من سابق.دوباره بشم اون دختری که تا صبح بیداره و فقط گریه میکنه و هرروز بی هیچ انگیزه ای از خواب پامیشه.بدون هدفودوست دارم مثل همسن و سالام باشم.ولی نمیتونم.خواهش میکنم اگه میتونید کمکم کنید بتونم نجات پبدا کنم از این وضعیت.ممنونم